بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

زیستن در سرزمین سی و شش سالگی

ساعت هنوز یک نشده که خانه بالاخره آرام می‌شود.

دانه برف رضایت می‌دهد دیگر گریه نکند و از خستگی حتی نتواند شیر بخورد و می‌خوابد.

ابر سیاه هم بعد از ورق زدن مجموعه کتاب‌های حیواناتش خوابش برده.

ملوسی را از زیر پتو بیرون می‌کشم و همراه اسپلیت و دوستی و مارمولک به اتاق پسر می‌برم. می‌دانم که تا صبح چندبار دیگر به اتاقش خواهم رفت تا پتویش را مرتب کنم. لااقل دیگر سرفه نمی‌کند.

یحیا هم دیگر تب ندارد. اما همسر به اندازه همه ما مریض است.

حال خودم هم تعریفی ندارد. اما ترجیح می‌دهم در ماه بهمن خوب باشم. این یک ماه را نمی‌خواهم از دست بدهم و فکر می‌کنم همه‌اش مال من است. حتی اگر زود زود زود تمام شود. مثل اینکه بعد از یازده ماه انتظار عازم سفری شده باشم که دوستش دارم! ۳۵ بار به آن شهر آمده‌ام و هربار با بار پیش فرق داشته. نمی‌خواهم به خاطر سرماخوردگی و تب و ... روزهایش را بی‌خیال شوم.

البته امشب خدا را شکر کردم که دیگر متولد شدم و جشن تولد هم برگزار شد. اگرنه معلوم نبود چقدر تلفات داشته باشیم!

سه‌شنبه صبح رفتیم واکسن شش ماهگی را زدیم و خوشحال برگشتیم. دکتر شادی گفته بود این واکسن، راحت است و احتمالش هم کم است که تب کند. تب کرد. دو روز و دو شب. و ناگهان خوب شد.

عصر سه‌شنبه که از کلاس سفال بر می‌گشتم خیابان خانه‌مان جاده‌ای در گرین گیبلز شده بود. برایم مهم نبود راننده تاکسی چه چیزها که پشت سر زنش نمی‌گوید. و کامنت‌های مسافرش هم درباره بی‌شعوری و بی‌شرفی همسران برایم ارزشی نداشت.

دلم می‌خواست پیاده برگردم. اما بهتر بود زودتر می‌رسیدم. چون قرار بود بعد مدت‌ها برویم بیرون. در را که باز کردم چهره کسل و خسته و کلافه پسرها پیام داد که قطعا امشب نه!

چه مهم بود. من که برای تولدم رویایی نداشتم. یعنی داشتم. اما از آن رویاها که به قوت خیال زنده نگهت می‌دارد.

فردا هم همان قصه بود. یکی باید برای خرید بیرون می‌رفت و دلم می‌خواست من باشم. تا چند ساعت ظرف‌های آشپزخانه، بی‌نظمی اتاق‌ها و آن‌همه کار تلمبار شده را نبینم. دلم می‌خواست خرید زودتر تمام شود تا فرصت کتاب‌فروشی رفتن داشته باشم. چند دقیقه هوای خنک و خوشبو کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی‌ام را می‌خواستم و ورق زدن چند صفحه از کتابی که قبلا فکر می‌کردم می‌خواهمش و حالا مطمئن شده بودم که نه، چیزی نبود که فکرش را می‌کردم. نداشتم. شب هم بچه‌ها دیر خوابیدند. خودم هم خوابیدم. انگار که به جشن تولد خودت دیر رسیده باشی.

امروز هم روز فوق‌العاده‌ای نبود.

چطور بود فوق‌العاده بود؟

اگر می‌توانستم مثل هرسال میزبان دوستان و نزدیکانم در جشن تولد خودم باشم!

اگر پستچی برایم یک نامه آورده بود از دوستی، و تا بازش می‌کردم یک نشانه‌ کتاب گنجشک فلزی دینگ زمین می‌افتاد و قلبم را از شادی می‌لرزاند.

اگر با هم به رستورانی که دوستش دارم به خاطر سس‌هایش و بادکنک قرمزی که آخرسر دستت می‌دهد رفته بودیم.

اگر بچه‌ها را سپرده بودیم و دوتایی به کافه‌ای که خیلی دوستش داریم رفته بودیم و کلی به منو خندیده بودیم و از کتابخانه کتابی برداشته بودیم و برایم غزلی می‌خواند.

اگر یک تئاتر خوب رفته بودیم و در راه برگشت تا خود مترو قدم زده بودیم و حرف زده بودیم.

اگر با هم به کتاب‌فروشی رفته بودیم و برای هر چهار نفرمان هدیه خریده بودیم. گیرم که قبلش از فروشگاهی در گاندی یک پارچه گنجشکی حریر ژرژت خریده بودم.

اگر ناهار روز تولدم را با دوستم خورده بودم.

و اگر عصر امروز سینما نرفته بودم و فیلمی درباره مرگ و البته زندگی ندیده‌ بودم این مورد را هم اضافه می‌کردم که اگر برای تماشای فیلمی که دوستش دارم به سینما رفته بودیم.

چندتا اگر دیگر هم می‌توانم اضافه کنم؟ شاید.

اما نمی‌کنم. حتی ته دلم می‌دانم ممکن بود حالم با محقق شدن هیچ‌یک از اگرهای بالا هم خوب‌تر نشود. الان هم خوبم!

خانواده‌ام را دارم که خیلی زود خوب خواهند شد. ایده‌هایم را. دوستانم‌ را. واژه‌ها را. گلدان‌هایم را .

پس کیسه هدیه‌هایم را بر‌ می‌دارم و به اتاق کار می‌روم و تماشایشان می‌کنم.

گل‌های بابونه این دشت سبز پارچه‌ای چه آرامش‌بخش است!

من تولدم را جشن گرفتم. و منتظرم تا ۳۶ سالگی دستش را با خبرها و اتفاق‌های خوب و تازه رو کند.

بسم الله!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

برگه یادآوری کتاب

یادداشت هفتم

برگه یادآوری کتاب برایم مهم است. مخصوصا اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم.

نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت. گاهی نزدیک به هم هستند که یعنی تا کتاب منتشر شده، کتابخانه خریده و وارد بخش امانات کرده و مخاطب هم کتاب را امانت برده.

گاهی تاریخ انتشار و تاریخ امانت با فاصله زیاد از هم قرار گرفته‌اند. این یعنی این چندمین برگه کتابی است که کتابدار پر کرده و دوباره برگه تازه‌ای اضافه کرده، پس کتاب خوب خوانده شده.

بعد به فاصله تاریخ‌ها از هم نگاه می‌کنم. گاهی چند سال بین تاریخ‌ها فاصله است. و بعد چند ماه و گاهی چند روز.

این یعنی یک اتفاقی افتاده بوده که باعث استقبال خوانندگان از کتاب شده. دانستن آن اتفاق ذهنم را رها نمی‌کند و شروع می‌کنم به فرضیه‌سازی.

 از نویسنده کتاب تازه‌ای منتشر شده که مورد استقبال قرار گرفته و حالا مخاطب نویسنده تمایل دارد بقیه آثار او را هم بخواند و بداند؟

فیلم یا سریال کتاب دارد پخش می‌شود؟

یک آدم مشهور کتاب را بعد از مدت‌ها توصیه کرده؟ یا یکی لیست کتاب داده؟

روان جامعه به سمتی رفته که به خواندن این اثر کشش دارد؟

چاپ تازه کتاب بسیار گران است و کتاب‌خوان ترجیح داده نسخه کتابخانه را بخواند؟

حرفش هست که کتاب وارد دسته کتاب‌های ممنوعه شود؟

اما این همه ماجرا نیست. گاهی وقتی دارم بخشی از کتاب را می‌خوانم احساس می‌کنم تنها نیستم!

با یک فاصله زمانی پس و پیش، همراه دیگر آدم‌ها دارم کتاب را می‌خوانم. مثل سینما. وقتی سکانسی تو را وادار می‌کند کنار دستی‌ات را هم زیرچشمی نگاه کنی و واکنشش را ببینی. حتی به بهانه‌ای سرت را برگردانی و عقبی‌ها را ببینی. شبیه همین است. با این تفاوت که تو آدم‌ها را نمی‌بینی و باید تصورشان کنی. می‌توانی حدس بزنی که آن‌ها به این صفحه که رسیده‌اند نفسشان به شماره افتاده و هرطور بوده ادامه داده‌اند تا بفهمند قصه به کجا رسیده. یا این صفحه آن‌ها هم بلند خندیده‌اند. یا این‌جا به فکر فرو رفته‌اند که اگر جای قهرمان داستان بودند چه حال خوش یا ناخوشی داشتند.

و این فقط درباره داستان و رمان است. کتاب‌های پژوهشی و تحلیلی صورت دیگری از خیال‌پردازی را به همراه دارند. یعنی دانشجو بوده و برای مقاله‌اش این کتاب را خوانده؟ فقط به این مساله علاقمند بوده؟ خودش داشته کتابش را می‌نوشته؟ و در مورد کتاب‌های خودیاری هم خیال طور دیگری می‌رقصد.

این توصیه‌ها را اجرا کرده؟ آخر کتاب به کمکش آمده؟ اگر آمده تبدیل شده به کدام آدم؟

یا از همان اول وقتی کتابدار کتاب را برایش آورده و وارد سیستم کرده، می‌دانسته که این کتاب را نخواهد خواند. فقط نخواسته خستگی به تن کتابدار بماند و بگوید ممنون این یکی را نمی‌برم.

گاهی برگه یادآوری را اینطوری دوست دارم که برای من اولین مهر تاریخ را خورده باشد. انگار فاتح شده باشم و دره بکری را دیده باشم که پیش از من کسی کشفش نکرده بوده. یا اولین ردپاهای برف تازه، جای پای من باشد. البته خنده‌دار است. چون من تنها یک جلد از کتابی را در دست دارم که در کتاب‌فروشی‌ها توزیع شده و کلی پیش از من خوانده شده.

اما خب حس خوبی است.

و فقط برگه یادآوری هم نیست که دیوانه‌ام می‌کند. لکه‌های روی کتاب هم هست. از لکه‌های شکلات بگیر تا زردچوبه و سس. و نشانه‌هایی که خواننده قبلی لای کتاب جا گذاشته بوده. نشانه‌ای که سربرگ اداره یا سازمانی دارد. یا برگه خریدی که قرار بوده به خواننده یادآوری کند کاهو و تمبر هندی یادش نرود. یعنی قرار بوده مهمان داشته باشد؟

و نشانه‌ای از خود آن شخص مثل یک تار مو! تار مویی که با آن آدم زندگی کرده و عمرش لای یکی از این صفحه‌ها به سر آمده و زندگی اش تمام نشده، در قصه باقی ‌مانده و خواننده بعدی همزمان برای صاحب او هم قصه ساخته و شاید عاشقش هم شده باشد!

من اما اگر کتاب بودم دلم می‌خواست کتابی بودم که زیاد خوانده می‌شد. خودم هم دوست دارم کتاب‌هایی را به کتابخانه هدیه دهم یا در مبادله کتاب جابجا کنم که زیاد مهر امانت بخورند و خوانده شوند. و اصلا در این یادداشت از زاویه دید کتاب‌ها وارد جریان امانت نشوم که دراز می‌شود.

اما یک چیز دیگر هم بگویم و تمام.

گاهی با خواندن بعضی کتاب‌ها دلم می‌خواهد آدم‌هایی که آن کتاب را خوانده‌ایم و عضو بودن در یک کتابخانه نقطه اشتراکمان محسوب می‌شود را دور هم جمع کنم. با همدیگر آشنا شویم. درباره کتاب حرف بزنیم. تاثیری که از آن گرفته‌ایم. چیزی از آن یادمان مانده اصلا؟ الان اگر این کتاب را نخوانده بودیم باز هم امانت می‌گرفتیم؟

چه جمع جالبی می‌شدیم ما!

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قلمرو کتاب‌ها

یادداشت ششم

 

کتاب خوب می‌تواند آدم را معتاد کند.

یک‌هو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشته‌اند، با دل‌خوری نگاهت می‌کنند.

من این‌جور وقت‌ها کتاب‌های دیگر را همه جای خانه پراکنده می‌کنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانم‌شان.

و این کتاب دوست  داشتنی را تنها زمانی که یحیا را می‌خوابانم، بخوانم. البته که خودم می‌دانم بیشتر یکی دو ساعتی که مطالعه می‌کنم به بهانه خواباندن او دست می‌دهد.

امشب وقتی دانه برف دلش می‌خواست دایم تکانش بدهم و او هم از زیر کلاه شاهد همه گفتگوهایم با دانش‌آموز باشد که پتو را زیرت پهن نکن بخواب روش. بینداز رویت، هوا سرد است. از این طرف نخواب پاهایت آویزان می‌شوند، می‌افتی پایین، بالش را بگذار زیر سرت نه زیر پایت و ... کتابم را برداشتم و از اتاق خواب بیرون آمدم.

پسرهای خانه را با هم تنها گذاشتم. همه چراغ‌ها را خاموش کردم. آباژور بلند دوست داشتنی‌ام را روشن کردم. نشستم روی مبل گل‌گلی‌ام و چند فصل از کتابی که قرار نبود از اتاق بیرون بیاید یک نفس خواندم. درست وقتی که نویسندگان محترم سه کتاب دیگر از روی میز کنار آباژور، و چند نویسنده محترم دیگر از بالای شومینه چپ چپ نگاهم می‌کردند!

خب من این‌جور وقت‌ها آدم شجاعی هستم. و بیشتر وقت‌ها هم برای اینکه کاری را تمام کنم به زحمت وقت جور می‌کنم. اما می‌توانم بگویم که معمولا هم کارهایم را زمانی که قول داده‌ام تحویل می‌دهم.

دیشب قبل از اینکه بخوابم لیست یازده رقمی از کارهایی که می‌خواستم تا پایان هفته انجام دهم نوشتم.

تا ظهر ۵ مورد آن‌ها را خط زده بودم. پس فکر کردم حالا که دانه برف دوست دارد بخوابد و دانش‌آموز مدرسه و خانه جزیره اختصاصی خودم است بروم سراغ گِل‌هایم و به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنم.

همین کار را هم کردم.

امیدوارم که خدا به فردا هم برکت دهد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی در کشوری که روز است یا شب است؟

یادداشت پنجم

 

یوسف می‌گوید خوش‌بحال آدم‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند که همیشه روز است! بعد مجبور نیستند شب‌ها بخوابند. می‌توانند همش بازی کنند، کتاب بخوانند، تلویزیون تماشا کنند! در دلم می‌گویم آخ! که چقدر دلم می‌خواهد چند روز هفته در کشوری زندگی کنم که همش شب است. بعد شاید بیشتر به کارهایم برسم. بلند نمی‌گویم. چون یادم هست که به همسر یواشکی گفته برای هدیه تولدم یک ربات بخرند که کارهای خانه را بکند. این یعنی ترددم از ماشین لباسشویی به بند رخت، از بند رخت به اتاق‌ها، از اتاق‌ها به آشپزخانه، از آشپزخانه به میز اتو، از میز اتو به میز صبحانه و ... را دیده. یعنی غُر زده‌ام؟ شاید گاهی غُر هم زده باشم. همین‌که می‌بینم برایش مهم است کمتر خسته شوم و وقت برای خودم و احتمالا وقت خیلی بیشتر برای آن‌ها داشته‌ باشم برایم ارزشمند است.

همان‌طور که دارم برای یحیا لالایی می‌خوانم تا بخوابد و برویم کتاب دیگری بخوانیم، خودش را لای پتوها جا می‌کند و چشم‌هایش گرم می‌شود. می‌پرسم می‌خواهی بخوابی؟ جواب می‌دهد فقط تا وقتی تو یحیا را می‌خوانی و کتابت را تمام می‌کنی. بعد بیدارم کن.

زود خوابش می‌برد. صدای اذان می‌آید. کتابم را می‌بندم. و دعا می‌کنم. برای هر دوشان که در خواب یک‌طور دیگری زیبا هستند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قورباغه‌هایی که قورت نداده‌ام

هیچ‌وقت کتاب «قورباغه‌ات را قورت بده» را نخواندم. فکر می‌کردم خیلی زرد است. کمی درباره‌اش شنیده بودم و می‌توانستم حدس بزنم نویسنده قرار است چه بگوید.

اما امروز وقتی تمام رخت‌های اتویی که در سبد بزرگ رخت‌ها تلمبار شده بودند و بقیه لباس‌هایی که در آن جا نشدند مثل گدازه‌های آتشفشان از بالای کوه به پایین سرازیر شده بودند را اتو کردم و تمام! و با خودم گفتم این قورباغه را هم قورت دادم! کسی درونم نهیب زد که از پس این قورباغه برآمدی. با بقیه قورباغه‌ها چه می‌کنی؟

حالا فکر می‌کنم هرچقدر قورباغه قورت بدهم باز هم قورباغه هست و انگار همین‌طور به تعدادشان اضافه می‌شود.

البته منظور من از قورباغه کارهایی است که کمتر از ۶۰ درصد تمایل به انجامشان دارم حتی اگر از انجامشان لذت ببرم.

وگرنه به کارهایی که بیش از این مقدار تعلق خاطر دارم قورباغه نمی‌گویم!

از جنس دیگری هستند آن‌ها. شاید از جنس قوی وحشی، جوجه عقاب، گوزن شاخدار، اسب و پروانه و خلاصه هرچیزی غیر از قورباغه.

باید این کتاب را بخوانم. دوست دارم بدانم نویسنده به تعداد قورباغه‌هایی که باید خورده شود و یا نگرانی بابت تهدید خوردن این‌همه کار قورباغه‌ای توضیحی دارد و توصیه‌ای دارد؟

چشمم را بروی آن همه وسیله‌ای که روی میز انتظار مرا می‌کشند تا سرجایشان برگردند می‌بندم و می‌روم کتابی که صبح شروع کردم بخوانم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

ژاکارد، کرپ، حریر

یادداشت سوم

 

افسوس می‌خورم که تلاشم را برای راننده شدن مامان نکردم. همیشه آن‌قدر دغدغه و کار داشتم که نشد برای تشویق مامان و همراه شدنش به سمت راننده شدن بیشتر تلاش کنم.

حالا مجبور است منتظر بماند تا یکی ازما همراهی‌اش کند و وقتش را با ما تنظیم کند.

امروز زنگ زدم که در راه خانه شما هستم. اگر آماده‌اید بیایم باهم برویم مزونی که دوست داشتید از آن مانتو بخرید. قبول کرد و شاید ته دلش گفت چنین فرصتی برای فاطمه پیش نمی‌آید که همراهم شود.

رفتیم.

چادرم را کنار پالتو خانم‌هایی که پیش از ما رسیده بودند آویزان کردم و وارد فضایی شدم که هیچ چیزش شبیه من نبود. به خودم گفتم زود قضاوت نکن! بیشتر خانم‌هایی که آن‌جا بودند انگار الان از زیر سشوار بلند شده بودند. موهای آرایش شده با انواع رنگ‌ها و مش‌ها و ... . و چشم‌هایی که حس می‌کردم با آن‌همه مژه مصنوعی و ریمل میل بسته شدن دارند. خوب شد که مامان بود و دنبالش به اتاقی رفتم که بیشترین رگال‌های مانتو را داشت. اگرنه هنوز ایستاده بودم به تماشای آدم‌هایی که سرگرم کار خودشان بودند و با پوشیدن هر مانتو خودشان را در آینه چک می‌کردند. دوست داشتم بدانم در ذهنشان چه سوالی است؟ با این مانتو بهترم؟ این مانتو برای من دوخته شده و با آن شبیه خودم هستم؟ با این مانتو شبیه فلانی هستم؟ نمی‌دانستم. اما من اگر هرکدام از آن مانتوها را تن می‌کردم اول خودم را تصور می‌کردم در جایی.

جلسه کاری که آقایان هم در آن حضور دارند. جلسه کاری که فقط خانم‌ها هستند.

قرار دوستانه.

دید و بازدید عید.

سفر!

اما برای مامان ختم‌هایی که باید شرکت می‌کرد اولویت داشت. حتی عروسی نوه خاله بابا یا مهمانی دخترخاله خودش و حتی دید و بازدید عید برایش اولویت نداشت. و البته رنگ مورد علاقه مامان ترکیب سفید و مشکی است.

مانتوها عجیب بودند. ژاکاردهای ارگانزایی که مرا یاد پرده و رومبلی می‌انداخت. پارچه‌های پفکی که انگار خودشان هم از مدلی که دوخته شده بودند در عذاب بودند. مانتوهایی بدون دکمه، با نوارهای بسیار بلند روی مچ که قرار بود پاپیون شود، مچ‌های از آستین جدا! خزهای بزرگ روی مچ، یقه‌های خیلی باز انگلیسی، درزهای رها شده و دوخته نشده.

انگار بیشترشان را با عجله سرهم کرده بودند. ترکیب‌های نچسبی از کرپ‌های ضعیف با گیپورهای نه چندان خوب و قدیمی. تورهای فرانسه آستر خورده ناهمگون. سوزن‌دوزی‌های کار شده روی مخمل. مخمل‌های تزیین شده با گل‌های آماده. ارگانزا و گل حریر. تکه‌های نازک آیینه روی مخمل.

احساس می‌کردم که این مانتوها اگر می‌توانستد فریاد می‌کشیدند و اعتراض می‌کردند.

بارانی و کیف مامان را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم و روی یکی از مبل‌های سالن نشستم به تماشا.

سرد بود، اما زن‌ها لباس‌های گرم‌شان را در می‌آوردند و با همان تاپ مانتوها‌ را پرو می‌کردند. پس یعنی قرار بود این مانتو را در فصلی که هوا گرم‌تر بود بپوشند.

هرکس فقط حواسش به خودش بود. یا نهایتا دیگری را به عنوان یک مدل که این مانتو را پوشیده نگاه می‌کرد.

آینه، جایی بود که هر کدام چند ثانیه روبرویش توقف می‌کردند و می‌رفتند.

داشتم تصورشان می‌کردم. دخترانی در کودکی با رنگ رنگ لباس جلوی آینه. انگار بزرگ نشده بودند. انگار بزرگ نشده بودم.

دلم لباس‌های توی ویترین را نمی‌خواست. ایده داشتم برای لباس خودم. و مامان آن‌قدر مرا بلد بود و هنر داشت که تصورم را خلق کنم تا شبیه خودم شوم.

حالا هم دلم می‌خواست بروم بیرون. انگار مسافری بودم در کشوری غریب.

مامان اما هنوز امید داشت که لباس شایسته‌ای انتخاب کند و گذرش به خیاط و پارچه فروشی شب عید نیفتد.

پس هنوز فرصت تماشا بود.

خانمی که سال‌ها بود این مزون را مدیریت می‌کرد و الحق جنس و دوخت مانتوهایش ماندگار بود را با دقت بیشتری دیدم.

یک شلوار کرم کش پوشیده بود با چکمه‌های بلند و یک شومیز ساده سفید.

موهای کوتاهش را آن‌قدر پوش داده بود که انگار کلاهی از خز بر سر دارد. و صورتش آن‌قدر به جراح زیبایی سپرده شده بود که نمی‌توانستم فقط با لب‌خوانی بفهمم احساسش در آن لحظه چیست.

اما فاطی، همکارش خسته و کلافه بود و هنوز هشت ساعت دیگر از کارش باقی بود.

زنی که پوست زیبایی داشت و موهایش را ساده بسته بود و لباس ساده‌ای بر تن داشت که اصلا چربی‌ها و لایه‌های ناموزنش را نمی‌پوشاند. انگار پوشیدن آن‌همه پارچه کشی که زنان را موزون می‌کرد یا لوازم آرایشی که استفاده کرده بودند برای او معنایی نداشت. انگار او از این زنان گذشته بود که این چیزها برایش مهم نبود. و البته که کارش را خوب بلد بود.

مامان هم چیزی پیدا نکرد و وقت تماشا تمام شد.

دلم نمی‌خواهد به آن ساختمان با سنگ‌های سبز برگردم.

اما شاید باز دلم بخواهد به بهانه همراهی کسی روی همان صندلی بنشینم، چشم‌های زنان مانتو پوشیده در آینه را تماشا کنم و قصه ببافم.

شاید هم یک روز فاطی مانتوهایی ساده با طرح پرنده‌هایی رو به آسمان آویزان کرد.

شاید آن اتاق روزی پر از صدای پرنده‌ها شد و عطر گل‌هایی که اسم‌شان را بلد نیستم.

شاید روزی یک درخت شدم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بخش خاموش وجودم

 

یادداشت دوم

دایی پدرم آدم عجیبی بود. اما من همین کارهای عجیبش را که شبیه هیچ‌کس نبود جز خودش دوست داشتم. و ایده‌هایش را که قبلا به آن‌ها فکر کرده بود تحسین می‌کرد.

وقتی به دیدن خواهرش که مادربزرگ من بود و طبقه پایین خانه ما زندگی می‌کرد می‌آمد همیشه دست‌ پُر می‌آمد. اما چه می‌آورد؟

از لبنیاتی که قبولش داشت یک سطل بزرگ ماست می‌خرید می‌آورد.

یک کیسه بزرگ سیب دماوند می‌آورد. مرغ تازه می‌خرید. لابد نان تازه هم خریده بود. گلدان شمعدانی هم. درخت گلابی ته حیاط را هم گمانم دایی محمود آورده بود. و چند درخت سیب از نژادهای مختلف را. حتی دلم می‌خواهد بگویم رزهای همیشه بهار و بوته رز هفت‌رنگ را هم او آورده بود.

وقتی دایی محمود می‌آمد سعی می‌کردم بیشتر در دسته آدم‌های قدرشناسی باشم که انتخابش را تحسین می‌کردند، تا در دسته‌ای باشم که کارهای او را غیرطبیعی تلقی می‌کردند و انتظار داشتند او هم انتخاب‌های آشناتر داشته باشد و نهایتا یک کیلو شیرینی تازه دانمارکی از نان رامتین بخرد بیاورد.

آن دختر کوچک همیشه منتظر رسیدن دایی محمود بود که هدیه‌هایش داستان داشت و هر کدامش را با وسواس انتخاب کرده بود.

وقتی بزرگ شدم فهمیدم من هم یک بخش دایی محمود در وجودم دارم که با ازدواج و استقلال بیشتر انتخاب‌هایم فعال شده بود.

بعد ما هم بارها برای عزیزانمان درخت هدیه گرفتیم. و بوته رز وحشی. ادویه. بساط شیرینی‌پزی. پارچه. رنگ. گلدان. کتاب. دفتری برای نوشتن. سفره قلمکار. کرم ابریشم. یک تنگ سیب دماوند لپ گلی.

دیشب که داشتم فکر می‌کردم برای جلسه امروز و دیدار دوست عزیزی که دفتر تازه‌ای گرفته بود چه هدیه‌ای ببرم دوباره همان بخش فعال شد.

دلم می‌خواستم در یکی از سبدهایی که دوستشان داشتم انار می‌بردم. یا سیب سرخ. یا سیب زرد.

به یک بسته شکلات فکر هم نمی‌کردم. اما آخر نرگس خریدم. پشیمان نشدم؟ معلوم است که شدم.

وقتی کارت را کشیدم و هزینه سه دسته گل نرگس را حساب کردم تازه به فکرم آمد که خب یک گلدان بزرگ سانساریا پایه کوتاه می‌کاشتم می‌بردم! یا یک گلدان پوتوس نقره‌ای! حتی پوتوس ابلق!

اصلا چرا یک کوسن ندوختم؟ یا عروسک برای دختر دوست داشتنی‌شان؟

برای پختن کیک یا مافین یا کوکی وقت نداشتم. وگرنه برای نپختن آن‌ها هم خودم را مواخذه کرده بودم.

امروز به جلسه دلنشینی رفتم و آدم‌های عزیزی را دیدم و از یکی از نازنین‌هایشان کلی چیز یاد گرفتم که مهم‌ترینش این بود: ما سخت کار نمی‌کنیم. تنبلیم. بعد انتظار اتفاق‌های خوب را می‌کشیم.

من کار زیاد می‌کنم اما سخت کار نمی‌کنم. خودم این‌را می‌دانم. و بزرگترین مشکلم شاید این است که برنامه‌ریزی درست و درمان ندارم. یا اگر برنامه‌ریزی هم می‌کنم برای مدت طولانی به آن پایبند نمی‌مانم.

حالا این را می‌دانم و به شعارها و حرف‌های تازه برای در یخچالم نیاز دارم.

خب! این هم هدیه امروز. بسم الله!

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

چاره‌ای نیست بهمن است

 

یک هفته تا تولدم باقی‌مانده.

آد‌م‌ها یک هفته قبل از تولدشان چه کار می‌کنند؟

خانه‌شان را برق می‌اندازند و تدارک میزبانی می‌بینند؟

هر روز برای خودشان یک چیزی می‌‌خرند یا از دیگران هدیه می‌گیرند؟

هی‌هی دوست و آشنا برایشان جشن می‌گیرند و آن‌ها هم مثلا غافلگیر می‌شوند؟

خودشان را به آن راه می‌زنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟

در خانه را قفل می‌کنند و می‌روند سفر به هر ‌آن‌ کجا که باشد؟

رژیمی که همیشه می‌خواستند بگیرند را شروع می‌کنند؟

لیست کارهای نکرده‌شان را می‌نویسند و بالاخره شروع به انجام چندتا از آن‌ها می‌کنند؟

خوب همه این‌ها قشنگ است اما من می‌خواهم مثل سال‌های پیش اگر تا آن روز زنده بودم و می‌توانستم اینجا بنویسم.

روزنوشت که اصلا نمی‌توانم بنویسم! یادم نمی‌آید بیشتر از یک هفته روزنوشت داشته باشم. آن‌هم در سررسید نو سال تازه!

اصلا من ترجیح می‌دهم اتفاق‌ها را فراموش کنم. مگر آن‌قدر قوی بوده باشند که خودشان خودشان را زنده نگهدارند. تازه اگر بعد از زنده ماندن آن‌قدر زورشان برسد که نگذارند آن‌طور که خودم دلم می‌خواهد روایتشان کنم!

یکی بیاید بگوید عزیزم! داری در مورد خاطره‌های خودت حرف می‌زنی‌!

 

یادداشت اول

آرزوی کدام کودک نیست که با گل رس چیز ماندگاری بسازد؟ شاید این وجه ماندگاری‌اش را وقتی بزرگتر شد اضافه کند. و من هم رویایم را با خودم کشاندم به سال‌های آغاز دانشگاه. خودم گل رس خریدم و شروع کردم. اما پوستم واکنش نشان داد و عاصیم کرد.

فکر کردم آلرژی دارم و نمی‌توانم با گل کار کنم. آلرژی هم داشتم اما نه به گل رس.

چند ماه پیش به دوستم پیشنهاد کردم و اسممان را برای سفال چرخ نوشتیم. همان جلسه اول فهمیدم که من آلرژی نداشتم. فقط پوستم خشک می‌شده که باید از یک مرطوب کننده استفاده می‌کردم.

جز چند جلسه از کلاس را نتوانستم بروم. چون همه تصمیم گرفته بودند کارهای مهم‌شان را در همان روز انجام دهند. واکسن، تب و سرماخوردگی، وقت دکتر بچه‌ها، جلسه اولیا مدرسه، چند مهمانی که میزبان مصمم بود همان روز باشد و بقیه روزهای هفته یک عیبی داشتند و ... .

دوباره سفال ثبت نام کردم. این‌بار سفال دست.

باز هم همان اتفاق دارد می‌افتد اما می‌خواهم تسلیم نشوم و همه پنج جلسه را شرکت کنم.

با یوسف چیزهایی هم در خانه می‌سازیم اما علیرغم خوب ورز دادن ترک می‌خورد و می‌شکند. بالاخره دلیل ترک خوردن را هم می‌فهمم. این مهم است که خلق کردن با گل رس راضی‌ام می‌کند. گاهی شب‌ها تا دیر بیدار مانده‌ام و به طرحی که در ذهن دارم فکر می‌کنم. باید دفتر یادداشتی را با مداد بگذارم بالای سرم. وگرنه خیلی از بیداری‌ها فایده ندارد. البته اگر بشود بین چند شیشه و فلاکس آب گرم و ... جایی پیدا کرد.

و مهم‌تر از همه باید بتوانم برای خودم وقت پیدا کنم.

یک وقت که در آن نه گزارشی را کامل کنم. نه پروپوزالی را بنویسم و نه هیچ کار مهم و نامهم دیگری را.

پ.ن. مربی‌هایم و هنرجوهایی که سر کلاس هستند تا می‌فهمند دو پسر دارم یک‌طوری نگاهم می‌کنند که انگار یک آدم فضایی به زمین آمده و خوب فارسی صحبت می‌کند و تازه قرار است خط ثلث آموزش ببیند! این‌جور وقت‌ها نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان دهم. لابد آن آدم‌فضایی هم نمی‌داند. تردید دارم بین این‌که دارند تحسینم می‌کنند یا در دلشان برای آن دو بچه معصوم که مادرشان تازه یادش افتاده رویاهایش را محقق کند غصه می‌خورند. پس سعی می‌کنم گل را بیشتر ورز دهم و کار یاد بگیرم.

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

همه یک روز مال من

صبح خواب می‌دیدم که برای طبقه پایین همسایه تازه آمده و دو پسر آن‌ها به من گفتند که امروز مدرسه‌ها تعطیل است.

چشمم را که باز کردم ساعت هفت و ربع بود و مدرسه‌ها به دلیل بارندگی برف و باران تعطیل شده بود.

پرده را کنار زدم. خیابان خالی بود و برف‌های پا نخورده انتظار مرا می‌کشید.

دلم می‌خواست بگویم امروز روز من است! من هم تعطیلم و باید همین حالا خانه را ترک کنم و همه روز برفی را بغل کنم.

اما دانه برف بیدار شده بود و به من نگاه می‌کرد و اگر زودتر از اتاق بیرون نمی‌بردمش دانش‌آموز را هم بیدار کرده بود و روز کاری مامان زودتر شروع شده بود.

از خودم می‌پرسم اگر همه امروز مال من بود چه می‌کردم؟

پالتو و چکمه می‌پوشیدم. کتابم را بر می‌داشتم. شاید لب تاب را هم. به کتابخانه می‌رفتم و تا می‌توانستم به دنبال کتاب‌هایی می‌گشتم که هیچ‌وقت فرصت زیادی برای پیدا کردنشان ندارم. بعد به قرائت‌خانه می‌رفتم و لب‌تابم را بیرون می‌‌آوردم و پروپوزالی که نیمه رها کرده بودم تمام می‌کردم. بعد فقط نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که این روز برفی به کتابخانه آمده بودند و برای هرکدام قصه‌ای می‌ساختم.

همان‌جا با دوستانم چت می‌کردم و اگر می‌شد ناهار در کافه‌ای که دوستش داریم باهم قرار می‌گذاریم.

زودتر می‌روم چون می‌خواهم در دفتر یادداشتم چیزهایی بنویسم که فقط در یک روز سرد برفی می‌توان نوشت. بعد آن‌ها می‌رسند و ناهار می‌خوریم و آن‌قدر می‌خندیم که حوصله کافه سر می‌رود.

پالتوهایمان را می‌پوشیم و بیرون می‌رویم و می‌فهمیم که برف تندتر شده. اما باز هم می‌خواهیم به یکی دو کتاب‌فروشی سر بزنیم.

دست‌هایمان از سرما دارد یخ می‌زند. از یک ون‌کافه نوشیدنی گرم می‌خریم و بازهم راه می‌رویم.

یکی‌مان پیشنهاد می‌دهد از سایت تیوال بلیط تئاتر بخریم. همه امروز مال من است، چرا که نه!

بلیط تئاتری را که تعریفش را شنیده‌ایم می‌خریم و تا سالن اجرا همچنان حرف می زنیم و می‌خندیم.

تئاتر اشک‌مان را در می‌آورد. اما راضی هستیم. سالن گرم است و همه چیز ما را یاد روزهای دانشجویی‌مان می‌اندازد.

بیرون که می آییم هوا صاف است. ماه از بین شاخه‌های برف نشسته پارک شهر پیدا است. سوار مترو می‌شویم و درباره تئاتر حرف می‌زنیم. هرکدام یک جفت جوراب می‌خریم و در پیتزافروشی عوض می‌کنیم. چون دیگر نمی‌توانیم با پاهای یخ کرده و خیس راه برویم.

دیگر وقت خداحافظی است. آن‌ها می‌روند و من تا خانه قدم می‌زنم. گاهی سُر می‌خورم اما تعادلم را حفظ می‌کنم. انگار همه خیابان امشب مال من است!

کدام آواز را بخوانم؟

 

هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. تن بچه‌ها لباس بیشتری می‌کنم اما پرده را نمی‌کشم.

برای پرنده‌ها غذای بیشتری می‌ریزم و صبحانه بی‌دندان را که امروز همش مرا می‌خواهد آماده می‌کنم.

مامان ببین، مامان بگو، مامان ... و همه مامان‌هایی که می‌شنوم را اگر جمع کنم به اندازه درخت‌های سر خیابان تا ته خیابان می‌شود. من هم بالاخره مداد شمعی بر می‌دارم و رنگ می‌کنم.

آن بیرون هنوز برف می‌بارد و هیچ خبر یا اطلاعیه فوری یک روز را برایم تعطیل نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی بی رویا

فکر می‌کنم حالا دیگر مادرها آن‌قدر سواد رسانه‌ای دارند که بدانند عکس‌هایی که خانم فلان از خودش و بچه‌هایش و زندگی‌اش و خانه‌اش می‌گذارد، تنها بخشی از ماجرا است. و اتفاقا بخش قشنگ ماجرا.

و حتی ممکن است تصویر آخر صفحه یکی از مطرح‌‌های اینستا مربوط به بیماری و تب و لرز باشد. اما آخر هم چیزی که مخابره می‌شود آشپزخانه به هم ریخته پشت سر عکاس و خانه ریخت و پاش مقابلش نیست، کاسه سوپ شیکی است که با چند برگ جعفری تازه تزیین شده.

اما همین مادر با این‌که می‌داند این تنها بخش قشنگ ماجرای زنی است که ممکن است به‌خاطر بسیاری از مسایل دیگر که بیان نمی‌کند رنج بکشد، باز هم دوست دارند که آن صفحه را ببینند.

 تا چند سال پیش معنای این کار را نمی‌فهمیدم.

اگر با چشم‌های خودت خانم و آقای فلانی را دیده‌ای که مثل تو اول وقت به آزمایشگاه آمده بودند و خیلی هم نسبت به هم سرد بودند و چه بسا با هم دعوا هم داشتند و بچه‌شان هم خودش را روی زمین می‌کشید و کسی حواسش نبود، چطور می‌توانی عکس‌های دونفره گرم و شادشان را باور کنی و باز هم تماشایشان می‌کنی؟ پاسخ این سوال را نه می‌توانستم بپرسم، که فکر می‌کردم پاسخش هرچه بود خصوصی دوستم بود و به من ارتباطی نداشت، نه می‌توانستم بی‌خیال پیدا کردنش شوم.

حالا اما گمان می‌کنم بخشی از جواب را یافته‌ام.

زن‌ها با ورود به دنیای مادری درهای بسیاری را پشت سر خود می‌بندند. البته که درهای دیگری به رویشان گشوده خواهد شد و بودن در اتاق‌های تازه‌ای از عمارت زندگی را تجربه می‌کنند. اما لزوما نمی‌توانند با بودن در این اتاق‌ها کنار بیایند. با تجربه‌ شان در صلح نیستند. با چیزی که الان هستند یا شدند حالشان خوب نیست. بلد نیستند چیزی که الان هستند یا تجربه‌ الان‌شان را بیان کنند. یا عرف اجازه ابراز تجربه‌شان را نمی‌دهد و آن را به بخش خصوصی فرستاده که هیس نباید بلند گفت. با اینکه به نفع چه کسانی نباید گفتش الان کاری ندارم.

من فهمیدم که همین مادرها، زن‌هایی که ممکن است تا آخرین روز عمرشان دیگر امکان تجربه‌ای را که دوستش دارند را نداشته باشند، نیاز به رویا دارند. رویایی که شاید هیچ‌وقت محقق نشود. اما رویا است و خاصیت خودش را دارد. سرخوشی خودش را دارد.

همین امروز قبل از این‌که به مهمانی برویم من یک ساعت از وقتم را در آشپزخانه گذراندم. گاز را تمیز کردم، ناهار پسر کوچک را آماده کردم، ظرف‌ها را شستم، برای پرنده‌های نان خشک خرد کردم و ... اما من در آشپزخانه نبودم.

من در کافه روبرتو پشت یکی از میزها که به خیابان دید داشت اما نه خیلی نزدیک، برای خودم چیزی سفارش داده بودم و داشتم حرف‌هایم را که قرار بود به دوستم بزنم آماده می‌کردم. و حتی می‌دانستم وقتی او بیاید هیچ‌کدام از این‌ها را نخواهم گفت و در مورد چه موضوعات دیگری صحبت خواهیم کرد. بعد از یک ساعت آشپزخانه برق می‌زد و من با دست‌های یخ کرده از کافه برگشته بودم. کیف پسرها را آماده کردم و به مهمانی رفتیم.

دارم فکر می‌کنم اگر خیلی روی این مساله که آدم‌های صفحه‌های قشنگ مجازی لزوما شبیه زندگی واقعی‌شان نیستند و آن‌ها هم رنج‌هایی را تحمل می‌کنند که درباره‌اش حرف نمی‌زنند حرف بزنیم چه اتفاقی برای ما زنان و مادران خواهد افتاد؟

من اگر بدانم زنی که شرح سفرهایش را دنبال می‌کنم روی هر دو مچ دستش خط‌های عمیقی دارد و شکل خنده‌اش در خیابان شبیه هیچ‌کدام از موقعیت‌هایی که می‌گوید در آن احساس رضایت می‌کند نیست چه احساسی خواهم داشت؟

اصلا یکی بتواند یک امکانی از خدا بگیرد و پشت صحنه این آدم‌های پرمخاطب را به همه نشان دهد و مثلا تشت‌شان را از بام‌شان بیندازد. فردای آن روز چه اتفاقی خواهد افتاد؟

آدم‌ها برای همیشه از اینستاگرام بیرون می‌آیند یا توییت‌های آدم دوست‌داشتنی‌شان را نمی‌خوانند و مثلا به‌جایش کتاب می‌خوانند؟ یا آدم‌ رویاهایشان را در واقعیت پیدا می‌کنند؟ یا بند کفشش‌شان را گره پاپیونی می‌زنند و می‌روند تا قهرمان روای خودشان باشند؟

نه! به نظر من آن‌ها فقط تنهاتر می‌شوند.

آن‌ها «بی‌رویا» می‌شوند.

و همه ما برای زنده بودن به رویا نیاز داریم.

حتی اگر بدانیم هیچ‌وقت به آن نخواهیم رسید. حتی اگر برای رسیدن به رویاهایمان تلاش نکنیم.

من فکر می‌کنم همه ما در این دوره تنهایی و سختی به رویا نیاز داریم. به رویا نیاز داریم تا زنده بمانیم و زندگی کنیم.

گاهی به یک تکه انر‌‌ژی نیاز داریم تا ما را تا شب بکشاند. حتی اگر بدانیم بخش قابل توجهی از ‌‌آن‌چه گرفته‌ایم و به موجب آن انرژی گرفته‌ایم کاذب است. مقوی نیست.

رویا برای خیلی از ما حکم یک لیوان چای را دارد.

یک نخ سیگار.

یک آغوش.

یک مسکن قوی.

و فکر می‌کنم باید ترسید از آدمی که رویایی ندارد.

و دارم فکر می‌کنم باید نگران آدمی شد که رویا را زندگی‌ می‌کند، موازی زندگی واقعی‌اش. و گاهی چند خط رویا را زندگی می‌کند. آدمی است زنده در چند رویا.

در یکی مادر است، در یکی نویسنده‌ای پرمخاطب، در یکی آدمی در سفر، در یکی هنرپیشه و ... .

برای این آدم‌ها هم می‌ترسم.

گاهی فکر می‌کنم حواس‌مان هست داریم این‌همه اطلاعات را برای چه می‌دهیم؟

آمدیم به بچه‌ای که دندانش را تازه از دست داده و قیافه‌اش از ریخت افتاده و هراس تجربه تازه را دارد گفتیم فرشته دندان وجود ندارد. و هر هدیه‌ای هم تا صبح زیر بالش تو رفت مادر و پدرت گذاشته‌اند. خب! که چه؟! چه کردیم با آن بچه که حالا همه واقعیت را می‌داند و چه بسان قبلا هم می‌دانسته و به رو نیاورده؟

دلم می‌خواهد به آدم‌هایی که صبح تا شب دارند انذار می‌کنند و سواد یاد می‌دهند بگویم رویایش را گرفتی؟ خب! چه چیزی را جایگزین آن کردی؟

زندگی بی‌رویا سخت‌تر نیست؟

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی