بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

کسی موسیقی تیتراژ پایانی را خاموش کند

رژ پررنگم را می‌زنم تا تصویر مه امروز از خاطرم برود.

داشتم ناهار را آماده می‌کردم و فرنی شش ماهه را در ظرف می‌ریختم که از پنجره آشپزخانه برجی که حسام اسمش را گذاشته برونکا ندیدم. برونکا را ندیدم؟!

این برج که تا خانه فاصله زیادی ندارد معیار سنجش آلودگی هوای من است. اگر هوا خوب باشد می‌توانم تعداد طبقاتش را بشمارم و ببینم لامپ کدام طبقه نیمه ساخت را روشن گذاشته‌اند.

هوا که آلوده باشد بسته به غباری که میان چشم‌های من و برج هست وضعیت ناسالمی را تخمین می‌زنم.

و امروز ظهر اول برونکا را ندیدم. چشم‌های من دور را نمی‌دید؟ می‌سوخت اما بعید بود نبیند.

بالاخره تصمیم گرفته بودند این ساختمان بی‌مصرف زشت نیمه ساز را خراب کنند؟ یک شبه این حجم آهن و سیمان را کجا برده بودند؟

هوا آن‌قدر آلوده بود که ساختمان بلند دیده نمی‌شد!

کاسه قرمز را روی کابینت گذاشتم و دویدم تا به که زنگ بزنم؟

به چه کسی بگویم که احساس می‌کنم در سکانس آخر فیلم مه (‌The Mist) گیر افتاده‌ام و و فرانک دارابونت هم نیست تا بگوید چه خواهد شد.

من چه کردم در حق بچه‌هایم؟ این غبار که از درزهای در و پنجره راهش را به خانه‌ام باز خواهد کرد و وارد بدن کودکانم می‌شود با آن‌ها چه می‌کند؟ وقتی چشم‌های من دارد می‌سوزد، ریه پسر شش ماهه‌ام چه دارد می‌شود؟ سرفه‌های پسر هفت ساله‌ام چه می‌گوید؟ فردا چه شکلی است؟ وقتی رسید به من که مادرشان بودم چه خواهند گفت؟

لب‌هایم را روی هم می‌مالم و صدای موسیقی تیتراژ پایانی را در سرم خاموش می‌کنم.

فردا روز تازه‌ای است. و خدا حواسش به همه ما هست. به بچه‌ها بیشتر.

دلم می‌خواهد این‌طوری فکر کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پیاز قرمز


قشنگ‌ترین تابلوی نقاشی که دیده‌ام، زنده در مقابلم قرار دارد.

کودک چهار ماهه‌ای که صبح حمام رفته، شیرش را خورده و حالا عمیق به خواب رفته است. با دست‌های مشت‌ شده‌ای بالای سرش و کلاه نخی که تا روی چشم‌هایش پایین آمده.

می‌ایستم و کمی نگاهش می‌کنم و از اینکه به غیر از این تماشا، جای دیگری هم حضور دارم در عجبم.

کتاب ریش‌ آبی املی نوتوم را شروع کرده‌ام و چه نفس‌گیر است حاضر جوابی این زن!

بعید می‌دانم بتوانم پروپوزالی که قول داده‌ام بنویسم، طرحی که ارسال شده ارزیابی کنم، برای جلسه پیش‌رو پیشنهاد عملیاتی که بار قبل ایده‌اش را داده بودم طراحی کنم و کتاب‌هایی که در نوبت خواندن هستند برای پروژه بزرگ، ادامه دهم.

در آشپزخانه را که باز می‌کنم سمند سفید تازه پارک کرده، خلاف جهت ماشین‌ها. می‌توانم شادی‌اش را از به دست آوردن این جای پارک خوب به موازات خیابان شلوغ تصور کنم. بین پیاز سفید و قرمز برای سوپم تردید دارم که جارویی را از صندوق عقبش در می‌آورد. چشمانم را از صندوق می‌گیرم. به من چه که این مرد در صندوق ماشین سمند تمیزش چه دارد. مامان همیشه می‌گفت اگر در خانه‌ای باز بود، داخلش را نگاه نکن. فکر می‌کنم حالا هم همین قاعده حکم می‌کند.

پیاز قرمز را بر می‌دارم اما او هنوز تصمیم نگرفته سمت پایین خیابان را برود یا بالای خیابان. پس یعنی مغازه‌اش جایی بین دو خیابان فرعی است که به خیابان آشپزخانه من می‌رسد.

بقیه مواد سوپ را می‌ریزم و به اتاقم می‌آیم و تا لب تاب روشن شود درخت‌های زرد و قرمز را می‌بینم.

دیروز صبح پیشنهاد کردم همه با هم به خرید برویم. مردها استقبال نکردند. تصمیم گرفتم خودم بروم. اول به کتابخانه رفتم و بعد پرت شدم وسط پاییز!

درخت‌ها کی این‌قدر قشنگ شده بودند؟!  من چند خورشید را در خانه گذرانده بودم؟

دلم گل خواست، نه برگ خواست که سر شاخه سوار است. فکر کردم جایی پارک کنم و چند شاخه از درختی که برگ‌هایش را محکم گرفته بکنم. دلم نیامد چند دقیقه بعد فرد دیگری از این خیابان بگذرد و آن را نبیند. باید به خانه پدر می‌رفتم. وقت برگشت آسانسور را زدم پارکینگ و از حیاطی که هیچ‌کس از آن استفاده نمی‌کند چند شاخه از رز پیچ را کنم و به خانه آوردم.

از خودم می‌پرسم یعنی الان باغ گیاه‌شناسی چه شکلی شده؟ که چند پیام پشت سر هم می‌رسد.

بیست و چند کار تازه که باید کارشناسی کنم.

نه من خوشحالم، نه امیلی نوتوم و نه پاییز.

یحیا بیدار می‌شود و قصه سمت دیگری می‌رود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دست و پا نزن!

 

باید کتاب راهنمای خودم را بنویسم. و اسم یکی از فصل‌های مهمش را بگذارم: دست و پا نزن!

این دوروز بی‌خیال نگرانی‌هایم شدم. نداشتن اینترنت بی‌تاثیر نبود. توفیق اجباری. دیگر پیگیری‌های من تاثیری نداشت.

و حتی قانونم هم دیگر کار نمی‌کرد. این قانون که وقتی دارم به کسی فکر می‌کنم او هم حتما دارد به من یا ماجرایی که در آن تاثیرگذار هستم فکر می‌کند، و برعکس.

بعد منتظر شدم که فرش آشپزخانه خشک شود تا دوباره پهنش کنیم. به آشپزخانه سلام کردم. بیشتر از همیشه. صبحانه جذاب برای یوسف، ناهار پر از سبزیجات برای خودم، شام دورهمی دوست داشتنی. و هرکدام از این وعده‌ها بارها و بارها سر زدن به آشپزخانه می‌خواست. و هربار شستن کلی ظرف و تمیز کردن گاز و مرتب نگهداشتن کانتر  و ... .

بعد از خراب شدن ماشین ظرفشویی که اول فکر می‌کردیم مشکلش گرفتگی چاه باشد و جمعه دیدیم نیست، تازه فهمیدم که وسواس تمیزی دارم. البته اگر این امر از طریق مقایسه به دست بیاید می‌بینم نه حالا حالاها فاصله دارم با دوستان و نزدیکانم. اما همیشه فکر می‌کردم می‌توانم نامرتبی بخشی از خانه را در ذهنم مدیریت کنم و به کارهای مهم دیگرم بپردازم. اینطور نبود، من فقط ظرف‌ها را نمی‌دیدیم چون آن‌ها را قبلا در ماشین ظرفشویی چیده بودم.

این دو روز که گذشت مدام به خودم گفتم بی‌خیال! چه کار دیگری می‌توانستی بکنی که نکردی؟ و چون برایش پاسخی نداشتم گذاشتمش در یکی از کابینت‌هایی که درش به سختی باز می‌شود و رفتم سراغ ماهیتابه تا پن‌کیک‌ها را یک‌طوری بریزم که همه هم اندازه شوند. یا کاهوها را با دست خرد کنم. یا برای سالاد یک سس من در‌ آوردی دیگر درست کنم که مثلا دوری سس هزار جزیره را یادم ببرد.

تا حدی هم موفق شدم. تا اینکه پیام آمدم برای جلسه دوشنبه ساعت فلان. چند ماه پیش طرحشان را داده بودند تا نظرم مرا هم بدانند تا شاید باز هم باهم همکاری کنیم. با نقدی که برای طرحشان نوشته بودم بعید می‌دانستم دوباره تماسی بگیرند. بعد تماس بعدی که یک ماه پیش جلسه معارفه‌اش را گذاشته بودند و حالا دو پیشنهاد دیگر هم داشتند که دوستشان ندارم اما احتمالا انجام خواهم داد.

به خودم می‌گویم باز هم بی‌خیال شو. دارد خوب پیش می‌رود. و همان لحظه دارم ‌‌PDF  یک مقاله تازه را باز می‌کنم تا برای فردا ایده‌های پخته‌تری داشته باشم.

دارم بزرگ می‌شوم.

مثل درختی که تنه اش آن‌قدر قطور شده که در مقابل بادهای تند راحت تکان نمی‌خورد.

سنگین شده اما قدش هم بلند شده و چیزهای بیشتری را می‌بیند. صبور شده و اجازه می‌دهد دیگران به او تکیه دهند. حتی به دارکوب هم پرخاش نمی‌کند که نکن.

و می‌داند که ممکن است سال‌ها همین‌جا بایستد و ممکن است همین فردا جانش را به هوس تیز اره ببازد.

دارم بزرگ می‌شوم. و انگار تسلیم شدن بخشی از فرایند رشد باشد برای من.

باید برای خودم کیک تولد بخرم. و همه شمع‌هایش را خودم فوت کنم.

وشاید یک روز آنقدر بزرگتر شده باشم که بگذارم آرزوی شمع‌های تولدم را هم دیگران بکنند.

 فقط یک چیز اذیتم می‌کند، تسلیم شدم به اختیار یا چاره دیگری نداشتم؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

یکشنبه یا جمعه

یکشنبه بود اما انگار جمعه از عصر شروع شده بود.

مدرسه‌ها را تعطیل کرده بودند اما هرچه نگاه می‌کردم پشت پرده یک قطره هم از آسمان نمی‌بارید.

پسرها هفت نشده بیدار بودند و روزشان را شروع کرده بودند.

 من اما دلم می‌خواست صبح دیرتر شروع شود و تا می‌توانم در رختخواب بمانم.

حالا که نت نبود می‌شد کارها را دیرتر فرستاد. پسرها اما بیدار بودند!

خانه سرد بود. از نه رادیات خانه فقط چهار رادیات روشن بود  و زور بخاری به سرمایی که از شیشه‌های نازک و بلند خانه می‌آمد نمی‌رسید. تن هر دویشان لباس گرم کردم. جوراب پوشاندم و حتی خواهش کردم حالا که سرماخورده‌اند کلاه هم بگذارند. تا رفتم خودم چیزی بپوشم و برگردم یوسف همه را در آورده بود و نشسته بود روی مبل و داشت بازی می‌کرد.

خورشید اگر می‌آمد وضع فرق می‌کرد.

حالا که دانش‌آموز مدرسه نرفته بود باید وقتم را بین هردویشان تقسیم کنم. اگر یحیا می‌گذاشت. که اول گرسنه است. وقتی شیر بدهم باید بادگلو هم بگیرم. وقتی بادگلو گرفتم لباسش هم ممکن است کثیف شده باشد و باید همه چیز عوض شود. لباس‌های کثیف را هم باید زود شست چون ممکن است تا عصر همه تمام شود. لباس‌ها را در ماشین می‌ریزم که بازی می‌خواهد. با چند اسباب‌بازی حرکتی و  سوتی ساده بازی می کنیم و کتاب درخت و جغد را می‌خوانیم که خوابش می‌آید. خوابش که می‌آید شیشه هم می‌خواهد . شیشه را که می‌خورد یادش می‌آید داشته دندان در می‌آورده و لثه‌اش درد می‌کند. و ... بالاخره خوابش می‌برد. حالا چند فصل از کتابم را خوانده‌ام و می‌خواهم پاهایم را که خواب رفته بیرون بیاورم که چشم‌هایش را که معمولا یکیش زیر کلاه است باز می‌کند و از پشت پستونک لبخند می‌زند. خوابش تمام شد!

به خودم وعده می‌دهم ظهرها بیشتر می‌خوابد. بعد می‌توانیم باهم نقاشی کنیم. کارتون ببینیم. کیک بپزیم.

فهمیده امروز با بقیه روزها فرق دارد و نمی‌خوابد. فقط بهانه می‌گیرد. کتاب‌های کتابخانه را بر می‌داریم به تخت می‌رویم. هفت کتاب می‌خوانیم و همه را گوش می‌کند و تصاویر را دنبال می‌کند. یوسف می‌رود بازی داستانی که خوانده را بکند و یحیا خوابش می‌برد.

نمی‌توانم از جایم بلند شوم. خسته‌ام با اینکه کاری نکرده‌ام. هیتر را روی درجه خاموش و روشن اتومات می گذارم. تخت پر است از پتوهای جورواجور، یکی را بیرون می‌کشم و رویم می‌اندازم و کنار نفس‌های کوچولو پسر به خواب می‌روم. در اتاق کناری حیوانات مزرعه دارند با حیوانات جنگل صلح می‌کنند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دلتنگ کدام درختی زن؟

 

خانه پر است از نشانه‌های ما.

از یحیا شیشه و پستونک و پتو

از یوسف اسباب بازی‌ها

از حسام کتاب هایش

و از من موهایم.

 

 

 

دکتر می‌پرسد زایمان چندمت بود؟

می‌گویم دوم.

می‌گوید انتظار نداشته باش همه چیز مثل سابق شود. هر زنی با هر زایمان ۱۵ درصد موهایش را از دست می‌دهد. 

حرف‌های دیگری هم می‌زند که نمی‌دانستم. چیزهای دیگری هم می‌داند که دلم نمی‌خواهد بیشتر بپرسم و بدانم.

به موهایم نگاه می‌کنم که دارد سه رنگ می‌شود. خودم را لعنت می‌کنم که دلم هوس جنگل درختان هیرکانی کرده بود.

باید بعد از چندماه رنگ زمینه موهای خودم را می‌گرفتم. مثل همیشه.

حالا سفیدها دویده‌اند میان دو سرزمین.

نمی‌خواهمشان.

خودم را اینگونه.

داریم بر می‌گردیم و پسرها در ماشین خوابشان می‌برد که می‌خواهم داروخانه شبانه‌روزی توقف کنیم.

طیف رنگ‌های تنها برند ایرانی که دارد می‌خواهم. باز می‌کند.

چقدر قهوه‌ای این‌جا است!

دلتنگ کدام درختی زن؟

چه نام‌های قشنگی دارند هرکدام! می‌توانم بعضی از درخت‌ها را تصور کنم. برگ‌هایشان را، بافت تنه‌شان، رنگ میوه‌هایشان.

فرصت خیال‌پردازی نیست. شاید یکی از پسرها بیدار شود. یکی را انتخاب می‌کنم. همان همیشگی پیش از دوباره مادری.

یک اکسیدان هم می‌خواهم.

می‌پرسد شش درصد؟ من چه بدانم. . آنی را می‌خواهم که بیشترین پوشش‌دهی رنگ سفید را دارد. مغزم دیگر تاب صدای دویدن اسب‌ها را ندارد.

خانه پر خواهد شد از نشانه‌های من.

این‌بار خزانی دیگررنگ.

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از میان ادویه‌ها

 

میزان اثرگذاری ادویه‌ها در یک غذا متفاوت است. اما بعضی قوی‌تر از بقیه هستند و زودتر کشف می‌شوند. گاهی طعم سیرش را بیشتر احساس می‌کنیم، گاهی طعم فلفل، گاهی کاری، گاهی دارچین. البته که میزان این درک به عوامل متعددی از جمله میزان استفاده، قدرت تحریک کنندگی آن ادویه، علاقه شخصی به مصرف آن، عدم علاقه، زنده کردن یک خاطره و ... دارد.

امروز هم برای من اینطور بود. قرار بود دوستانمان را در پارک ملت ببینیم و با هم یک ‌نیم‌روز پاییزی زیبا را سپری کنیم.

و پر بود از قاب‌های زیبا.

غلت زدن بچه‌ها از شیب تند تپه‌ای که بالایش زیر یک درخت بسیار بزرگ نشسته بودیم، بازی سایه‌ها و برگ‌ها، تنوع رنگ درخت‌ها و میوه‌های عجیب و غریبشان، گلی که لیلی به من هدیه داد، تماشای چهره خواب یحیا زیر نور کم‌رمق پاییز، همراهی دوستان‌مان، آن موز خوشمزه، قاصدک‌ها و خیلی تصویر دیگر. اما یک قاب مدام همه فضای ذهنم را پر می‌کند و به زور هلش می‌دهم آن‌طرف تا نبینمش.

داشتیم قدم می‌زدیم تا دوستان‌مان برسند. فضای پارک بیشتر خانوادگی بود و معمولا بچه‌ها همراه آدم بزرگ‌ها بودند. اما روی یکی از نیمکت‌ها زن و مردی نشسته بودند. مرد کاپشن تیره داشت و زن مانتو و کاپشن بنفش و داشت یک لقمه بزرگ را کم کم می‌خورد. ما داشتیم آرام از کنارشان می‌گذشتیم چون با دوستان همان محدوده قرار داشتیم. ناگهان مرد بلند شد و زن را زد. ضربه‌های محکمش را به همه جای زن می‌کوبید. صورتش، قفسه سینه‌اش، دستانش. و زن از خودش دفاع نمی‌کرد. نمی‌توانستم حرکت کنم. این اولین باری بود که کتک خوردن یک زن را می‌دیدم؟ نبود. اما نمی‌دانستم چه کنم. مرد متوجه نگاه من شد. روسری زن را کشید و با خودش برد. زن گریه می‌کرد و من فقط شاهد ماجرا بودم.

به ذهنم رسید بدوم و به زن بگویم می‌توانم به پلیس زنگ بزنم. یا اگر کمکی داشته باشد همراهی‌اش کنم. یا دیگر چه کاری از من ساخته بود؟

من هیچ‌کاری نکردم. ایستادم و همان چند ثانیه را فقط و فقط تماشا کردم.

دهانم تلخ شده بود. انگار آن‌همه آمار که از کتک خوردن زنان خوانده بودم یکهو آمده بود جلوی چشمم با نمودار!

اما زن حتی فریاد هم نزده بود!

چه چیزی را از دست می‌داد؟ انگار عادت داشت به کتک خوردن و اینکه من دیده بودم رنجش را افزون کرده بود. ذهنم فرصت نکرد سناریوهای بعدی را بسازد و فضا عوض شد. اما ابرها آمده بودند و حالم را خراب کرده بودند. نیم ساعت بعد دوباره دیدمش. داشتند قدم می‌زدند. زن هنوز یواشکی بینی و چشم‌هایش را پاک می‌کرد و این یعنی هنوز داشت گریه می‌کرد و من می‌ترسیدم اگر قدم‌هایم را تند کنم و به او برسم و حالش را بپرسم آن‌شب بیشتر کتک بخورد.

هنوز از خودم می‌پرسم چرا سکوت کردم؟ چرا فریاد نزدم که رهایش کند؟ اینکه او درون خانه چقدر کتک می‌خورد یک قصه بود، اینکه آن مرد به خودش اجازه داده بود مقابل دید همه او را با آن شدت بزند یک قصه دیگر.

جسم آن زن خوب می‌شود، روحش چی؟

چقدر بلدیم با گفتگو مشکلات‌مان را حل کنیم و البته با کلمات هم را به بهانه گفتگو نرنجانیم؟

چقدر جای گفتگو درست در روابط‌مان خالی است.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پائیزه! پائیزه! برگ درخت می‌ریزه!

لباس‌های زمستانی بچه‌ها را از کیف بزرگ در می‌آورم و با هم تماشایشان می‌کنیم. دستکش خرگوشیه!!!

پلیور قرمز توپ توپیه!!!

لباس اتوبوس حیوانات!!!

کلاه قرمزه!!!

بعضی را امتحان می‌کند و خاطراتش را برای بیشترشان می‌گوید. لباسی که مدرسه طبیعت می‌پوشیده خاطره ترنج را برایش تداعی می‌کند. لباسی که مهد می‌پوشیده خاطره دوستان و مربی‌هایش. بالاخره یکی را انتخاب می‌کند و سایز می‌کنیم و هنوز اندازه است. اتو می‌کنم تا چروک‌های این چند ماه باز شود. می‌پوشد و می‌رود.

 سراغ لباس‌های تابستانی می‌روم. تابستان چقدر رنگ دارد و پاییز و زمستان ندارد. تی‌شرت‌ها و شلوارک‌ها را تا می‌کنم و روی هم می‌گذارم. کم نیستند اما حجمی ندارند. فکر می‌کنم خیلی از آ‌ن‌ها را اصلا این تابستان نپوشید. و معلوم نیست سال دیگر اندازه‌اش باشد و شاید یحیا بتواند چند سال دیگر این قشنگ‌ها را بپوشد و بدود و شادی کند.

وَرِ سرزنش‌گرم می‌گوید اگر باردار نبودی پسر از این تابستان سهم بیشتری داشت. گوش نمی‌کنم.

وَرِ تشویق کننده‌ام می‌گوید چه لباس‌های گرم خوبی! با این‌ها می‌تواند کلی تجربه تازه کسب کند در این زمستان!

درست می‌گوید. نمی‌توانم بنشینم روی تخت فیلی و غصه روزهایی که گذشت و لباس‌هایی که بر تن نرفت را بخورم. اما می‌توانم مثل هفته‌های اخیر برای هر فرصت تعطیل یک برنامه‌ریزی مفصل کنم و برای اجرایش از دیگران یاری بخواهم.

اگر کتابخانه ملی مرا با یحیا می‌پذیرفت دلم می‌خواست لباس گرم می‌پوشیدیم، سوار ماشین می‌شدیم و با هم می‌رفتیم. می‌دانم آن‌جا که باشیم می‌خوابد، اما مسئولان کتابخانه نمی‌دانند.

باید برای سهم پاییز بچه‌ها و خودمان چند برنامه کنار بگذارم. یک ماهش گذشت. باقی هم می‌گذرد.

ابر بزرگ سیاه همه سنگ‌هایش را نیمه شب بین باقی ابرها پیاده خواهد کرد و شهر را به هم خواهد ریخت. صبح که بیدار شویم شهر دوباره ساخته شده، خوش‌رنگ‌تر، تمیزتر، زنده‌تر.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بزرگترین شغل دنیا

 

مادری مثل این می ماند که صاحب بزرگترین حساب بانکی باشی. با یک کارت در جیبت که به تو اجازه می‌دهد همیشه از زمانت برداشت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک قنادی مجهز و خوش‌جا باشی. گیرم خودت مشخص می‌کنی چه بپزی، کِی بپزی و با چه کسی قسمت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک زمین بزرگ زراعی بزرگ باشی. و یک باغ پردرخت با همه نوع محصول. هر فصل یک‌جور.

مادری مثل این می‌ماند که یک کافه داشته باشی، روبراه. با آدم‌های زیادی معاشرت کنی. بعضی آدم‌ها هم بیایند به کافه‌ات و دیگر گذرشان به آن‌جا نیفتد.

مادری مثل این می ماند که یک کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشی از بهترین کتاب‌هایی که چاپ شده و نشده. و بین آن‌ها کتاب‌هایی هست که تو آن‌ها را نوشته‌ای.

مادری مثل این‌ می‌ماند که معمار بنای خودت و خانواده‌ات باشی. بهترین مصالح مهم نباشد، با توجه به اقلیم فرزندانت، اعضای خانواده‌ات انتخاب کنی و اصولی بسازی. گاهی زمان بدهی تا بنا نشست کند و بعد دوباره ادامه دهی و هیچ‌وقت ساختنش تمام نشود و همیشه نیاز به بازسازی و رسیدگی داشته باشد.

مادری یک‌جور خیاط بودن است. با سلیقه خودت که ممکن است هر از چندگاهی هم تغییر کند می‌دوزی و تن زمان با هم بودنتان می‌کنی.

مادری مثل این می‌ماند که فیلم‌ساز باشی. فیلم‌سازی که خودش می‌نویسد، خودش بازی می‌کند، خودش کارگردانی می‌کند و منتظر تهیه کننده هم نمی‌ماند.

مادری انگار سال‌ها است معلمی. یا تسهیلگر. گیرم که هرسال یک کلاس بالاتر می‌روی جز یکی دو دانش‌آموز نداری و مدرسه‌ات هم هیچ‌وقت تعطیل نمی‌شود.

مادری مثل این می‌ماند که همه شغل‌های دنیا را با هم داشته باشی. گیرم بدون حقوق، بیمه و مرخصی.

و شش سال پیش با دنیا آمدن یوسف، من صاحب بزرگترین و سخت‌ترین و لذت‌بخش‌ترین شغل دنیا شدم!

۲۳ مهر برای من روز مادر است. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مدادها

 

مدادها را دوست دارم. ‌یکی از مدادهایم معمولا همراهم هست. همه‌جای خانه می‌توان آن‌ها را پیدا کرد. و اخیرا روی تخت وقتی یحیا را می‌خوابانم همراهم هستند.

با مدادها زیر نکاتی که دوست دارم خاطرم بماند خط می‌کشد. البته اگر کتاب مال خودم باشد. نباشد در دفتر محترمم که حکم آنِ دیگر من را دارد نکاتی که می‌خواستم یادم بماند یادداشت می‌کنم.

با مداد کارهای روزانه‌ام را می‌نویسم و کنارشان تیک می‌زنم.

و دارم دوباره تمرین خط می‌کنم. روزگاری خطم خوب بود. به قاعده و موزون. تمرین می‌کردم. نمی‌گذاشتم سرکج‌ها و هلال‌ها از دستم در برود. بعد که دستم به کیبورد روان شد مدت طولانی ننوشتم. جز برگه‌های امتحانی که بسیاری از آن‌ها هم ارائه مقاله بود. و اگر هم بود رسم به نوشتن خودکار بود. الان هم با کیبورد راحت‌تر می‌نویسم. فرود آمدن سر انگشتانم روی کیبورد را دوست دارم و سعی می‌کنم ناخن‌هایم را کوتاه نگه‌دارم. این‌طوری انگار هر کلمه را لمس می‌کنم. همکاری این ده انگشت را هم. طبق یک قانون نانوشته هر دکمه را یکی قبول کرده و البته که کار بعضی‌ها بیشتر است. و با آمدن یحیا و شیر دادن گاه به گاه پای کیبورد بقیه تلاش کرده‌اند نقش دیگری را هم ایفا کنند. البته که خسته شده‌اند و کار کند پیش‌ رفته است. اصلا نوشتن روی کیبورد کمکم می‌کند با سرعت بیشتری فکر کنم. شاید برای این است که لازم نیست در قید چگونه نوشتن باشم. برای نشستن به قاعده «ی» نگران نیستم. نقطه‌ها هر کدام سر جای خودشان می‌نشینند. و مهم‌تر از همه لازم نیست سر مداد درست تراشیده شده باشد. نه خیلی تیز و نه خیلی گرد. اینکه کیفیت رنگ مغز مداد هم چطور باشد مهم نیست.

با این‌حال با مداد نوشتن و نه فقط زیر جملات کتاب‌ها خط کشیدن- یک حال دیگری دارد. مثل اینکه در جمع مهمان‌های غریبه سر یک میز بخواهی سوپ را با قاشق سوپ‌خوری بخوری، یا تکه‌های کاهو را به دهان بگذاری، یا خورش را از ظرف خورش‌خوری روی پلو بریزی.

نمی‌توانم روی چگونه نوشتنم تمرکز نکنم. نمی‌توانم با عجله بنویسم چون خوب نمی‌شود و دوستش ندارم.

مثلا می‌دانم اگر گل کلم را تند بنویسم، ترشی‌ام خوب نخواهد شد.

یا اگر نان تست هفت غله را بد بنویسم خیلی زود بیات خواهد شد.

اما اگر خوب بنویسم گلاب ترجیحا ربیع، عطر حلوایم در آمده. حتی اگر نپخته باشمش.

و اگر دستور هویج پلو را با آداب بنویسم، عطر زعفرانش خانه را پر کرده.

من آدم اهل موسیقی نیستم. دانش‌آموز که بودم وقتی همه مقابل تلویزیون سریال یا اخبار تماشا می‌کردند حاشیه خالی روزنامه‌های بابا را خط تمرین می‌کردم. اما به نظرم خوب نوشتن با خودش نوعی موسیقی می‌آورد و تا مداد را زمین می‌گذاری قطع می‌شود.

گاهی نوشتن برایم شبیه ورزش می‌ماند! احساس می‌کنم نوشتن با کیبورد این‌همه از من انرژی نمی‌گیرد که نوشتن با مداد و حتی خودکار. انگار وقتی روی کاغذ می‌نویسم دقیقا می‌دانم چه می‌خواهم.

چرا بعد مدت‌ها مدادها به چشمم آمدند و دارم دوباره خط می‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید به احساسی بر می‌گردد از درونم که مرا می‌خواند و باید بیشتر به آن گوش کنم. شاید به متن مختصر پاکتی که برای همسر نوشته شده بود. نمی‌توانستم چشم از آن بردارم! چقدر به قاعده و بی‌نقص! موسیقی داشت!‌ گیرم یک تک‌نوازی بسیاری کوتاه!

دارم دوباره می‌نویسم و چقدر خوب می‌شد آن جناب خطاط استادم بود!

جالب این‌که یوسف بیشتر من دفتر تمرینم را می‌نویسد. حروف الفبا را کامل بلد نیست. به تحریری که اصلا. اما سعی می‌کند مثل خط نمونه، خوش بنویسد. و مدت‌ها با دفتر و مداد من سرگرم است.

بامزه است یک آدم بی‌سواد تمرین خط کند. شاید هم در روند آموزشش موثر بود. مهم نیست. دارد لذت می‌برد. و کاش خط خوشی داشته باشد. خط چشم نوازی که اول جان خودش را صفا دهد و بعد دیدگان دیگران.

وقتی مشغول است یاد خودم می‌افتم که برای بعضی کارها دارم تلاش می‌کنم. و با خودم می‌خوانم: آب کم جو، تشنگی آور به دست!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

عنوان با شهامت: زنان خانه‌دار

ده سال پیش اگر کسی از راه می‌رسید و به من که داشتم در راهروهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران می‌دویدم تا چکیده مقاله‌های فلان سمینار را به فلان استادم برسانم و قبل از رفتن سر کلاس که در آن ارائه بحث من بود و برای پاورپوینتم کلی وقت گذاشته بودم، کتاب‌های کتابخانه را تحویل می‌دادم و چندتایی را برای نوشتن مقاله‌ای که درگیرش بودم امانت می‌گرفتم یا رزرو می‌کردم و در همان دویدن‌ها با دوستم قرار می‌گذاشتم که بعد از جلسات سمینار دانشگاه شیراز کجا را زودتر ببینیم و کدام سخنرانی‌ها را بپیچانیم که به مسجد وکیل هم برسیم، می‌گفت ده سال دیگر تو یک زن خانه‌دار خواهی بود، با حیرت و کمی خشم نگاهش می‌کردم که برو انسان! من؟ زن خانه‌دار؟

اصلا می‌دانید دلیل تاخیر نوشتن این یادداشت چیست؟ این‌که در آن اعتراف می‌کنم بعد از آن‌همه دویدن و کار کردن و ایده داشتن، حالا یک زن خانه‌دار هستم.

از اول شروع کنم.

وقتی ازدواج کردم خانه‌ای را انتخاب کردیم که آفتاب به زور تا یک متری پنجره‌اش می‌تابید و سقفش آن‌قدر کوتاه بود که اگر کودکی را به هوا پرتاب می‌کردی حتما در همان دو ثانیه اول جیغش در می‌آمد و مجبور بودی یک کودک مجروح محزون را دلداری بدهی. آن‌قدر که سقفش کوتاه بود. اما خب، حیاط خلوت و پاسیو داشت. خیلی کوچک، اما داشت. وقتی فارغ‌التحصیل شدم و فوق را در رشته‌ای که دوست داشتم شروع کردم خانه جای امنی بود. اینترنت همه جهان را به من وصل می‌کرد. به لطف همسر کتابخانه مفصلی داشتیم و اگر کتابی هم لازم بود می‌خریدیم (کتاب هنوز کالای لوکس محسوب نمی‌شد) و همه خانه قلمرو من بود. کتابخانه من، کافه من، سینمای من، گلخانه من، پاتوق من، کلاس موسیقی من، کافه من، آتلیه من، اتاق کارم، محل استراحتم. و در آن تمام کارهایی که پیش از آن برچسب زنانه بهشان زده بودم و شلوار لی‌ام را با سرعت پوشیده بودم و با کفش راحتی‌ دویده بودم تا از آن‌ها فاصله بگیرم، انجام دادم.

کتاب مستطاب آشپزی را باز کردم و دانه دانه غذاهایی که دوست داشتم پختم و تاریخ زدم و نتیجه را گوشه صفحه نوشتم.

و نه فقط غذاها، ترشی‌ها، دسرها، آداب مهمان‌داری، چیدمان میز، انتخاب ظرف و ... .

فیلم دیدیم. زیاد!

مهمان دعوت کردیم و فهمیدم میزبانی را بالاخره از والدینم به ارث برده‌ام و چشیدن لذتش را گریزی نیست.

و سفر رفتیم. زیاد!

 

اگر کاری به من سپرده می‌شد در خانه انجام می‌دادم و سر وقت تحویل می‌دادم. فرصت‌هایی برای انتخاب کار تمام وقت هم بود. اما اگر کار تمام وقت را انتخاب می‌کردم نور خانه را از دست می‌دادم! و آن‌همه فعالیتی که بی تعارف دوستشان داشتم!

دلم می‌خواست با استادهایم هنوز کار کنم. اما دیگر دلم دویدن نمی‌خواست. دلم جنگ نمی‌خواست. من مجذوب آرامشی شده بودم که از صبح تا چهار بعد از ظهر در خانه بود. درست مقارن با زمانی که باید بیرون خانه کار می‌کردم. در جهان کوچک من جنگیدن فقط در بخش اخبار تلویزیون رایج بود.

دویدن را انتخاب نکردم. نیاز داشتم بایستم. بنشینم. نفس عمیق بکشم و دانه دانه چیزهایی را که به درونم انداخته بودم بیرون بکشم و بررسی کنم و فقط به اندازه‌ای کار کنم که بشود با حقوقش کتاب خرید، دانشگاه رفت و شاید سفر کرد.

اگر کار تمام وقت داشتم و همراه همسر درآمد کسب می‌کردم اوضاع اقتصادی‌مان بهتر نبود؟ قطعا بود. اما ما همان اندازه‌ای در می‌آوردیم که لازم داشتیم.

پس اگر بگویم مادری مرا خانه‌دار کرد، درستش را نگفته‌ام.

البته بعد از تولد اولین پسرم داشتم پیشنهادهای کار تمام وقتی که مهد هم داشت. اما من می‌خواستم اولین قدم‌های فرزندم را نبینم؟ و شب آن‌قدر وقت کنم که برایش غذا بپزم و لباس‌هایش را مرتب کنم؟ و اصلا وقت داشتم همه کتاب‌هایی که دوست داشتم را بخوانم؟ بنویسم؟

من آن‌قدر توانا بودم که با دو دست این‌همه کار کنم. اما چنین رنجی را نمی‌خواستم.

و به همان کار پاره‌وقت گاه و بی‌گاه اکتفا کردم و مادری برایم شد بزرگترین شغل بی‌حقوق و مزایا و مرخصی دنیا.

و شروع کردم به دوباره دیدن. این‌بار همراه پسر کوچکم.

هم من به فضای امن خانه نیاز داشتم و هم فرزندم به این‌که تا می‌گفت مامان! می‌گفتم جانم.

مثل کودکی خودم که مامان همیشه بود. و گاهی از ته حیاط بزرگ خانه صدایش می‌کردم تا بگوید جانم و فقط بدانم هست تا بتوانم در انباری را باز کنم و با گربه احتمالی روبرو شوم و بیلچه را بردارم. یا از درخت کاج بالا بروم و ببینم آن پرنده چندتا تخم گذاشته. یا لاک‌پشت بزرگ را که دوباره سر و کله‌اش پیدا شده بود، بلند کنم و خط‌های زیر شکمش را ببینم. و بودن مامان در خانه مرا برای کسب آن‌همه تجربه جسور می‌کرد.

اما مادری همان‌قدر که هر روزش جدید بود و پر از تجربه‌های تازه، یکنواخت هم بود.

هر روز همان کارها. همان کارها. همان کارها.

مادر سخت‌گیری نبودم و برای خودم فضا باز کردم و بازهم خواندم و نوشتم.

چه چیز مادر خانه‌دار بودن بعد از کنار آمدن با یکنواختی سخت‌ بود؟ قضاوت!

این که در پاسخ سوال خب! فاطمه جان! درست که تمام شد. الان داری چه کار می‌کنی؟ باید جوابی را می‌دادم که می‌دانستم واکنش طرف مقابلم چطور خواهد بود.

برای همین بود که فاصله‌ام با استادهایی که اینقدر دوستشان داشتم و با هم کار کرده بودیم بیشتر شد.

من آن‌قدر به مادر خانه‌دار بودن مومن نبودم که پاسخ این سوال را که خب! خانم جناب الان روی چه پروژه‌ای کار می‌کنید؟ بگویم مادری. البته که بارها گفتم. اما این پاسخ دلخواهم نبود.

دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر موثر باشم. و حتما به کار پاره‌وقت نیاز داشتم. حتی اگر حقوقش خنده‌دار بود.

اما داشتم از حافظه دوستانم و استادهایم محو می‌شدم. و در میل باکسم مدت‌ها بود خبری از پیشنهاد همکاری نبود.

من در یک جزیره کوچک زندگی می‌کردم و دوستان کمی داشتم که هر از چندگاهی به آن تردد می‌کردند.

پسرم که پا در آورد، ارتباطم با دنیا بیشتر شد. با وسواس گشتم دنبال مهد، چون یوسف به هم بازی نیاز داشت. با مهدهای زیادی آشنا شدم و مربی‌های زیادی دیدم و کودکان معصومی که از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر جایی بودند که انتخاب خودشان نبود. بالاخره آن‌چه می‌خواستم پیدا کردم. مهدی با اتاقی شیشه‌ای. و این اعتقاد به امنیت کودک و رضایت از ترک مادر. می‌توانستم مربی‌ها را ببینم، فعالیت‌های پسرم را. اعتماد کردم و کمی بعد فاصله گرفتم.

اما هنوز این سوال را از خودم می‌پرسیدم که وقتش نشده کار تمام وقت یا یک کار جدی‌تری را دنبال کنم؟ و کجا بود کار؟

کاری که زیاد پیشنهاد شد معلمی بود. حتی امکان بودن یوسف در مهد مدرسه هم فراهم بود. اما من با اینکه مدتی معلم نوجوانان بودم حالا رقبتی به این کار نداشتم. فهمیده بودم که دارم به اندازه یوسف قد می‌کشم. دیگر نمی‌توانستم کتاب‌هایی که گمان می‌کردند در حوزه نوجوان عالی هستند پیشنهاد کنم. مادر شده بودم و تازه فهمیده بودم اگر این‌همه حرف و فعل نادرست فلان کتاب نویسنده محبوبم بدآموزی داشته باشد برای نوجوانی یوسف بازهم پیشنهادش می‌کنم؟

جوابی برایش نداشتم. یک‌هو فهمیده بودم تا نوجوانی فرزندم را زندگی نکرده‌ام نمی‌توانم توصیه داشته باشم. اعتماد بنفسم کجا رفته بود؟!

یوسف که مهد رفت زمان‌های مفیدم برای خودم بیشتر شد. و چه چیز بهتر از آن! باز هم خبری از کار جدی‌تری نبود اما اعتراضی هم نداشتم. تا اینکه یحیا را باردار شدم. همان ماه‌های اول، زندگی سخت گرفت. خیلی سخت. آن‌جا بود که فکر کردم اگر مثل برخی از دوستانم کار جدی‌تری را دنبال کرده بودم و سرمایه‌ای داشتم یا خیالی جمع بابت حقوق ماهانه، الان آرامش بیشتری نداشتیم؟ از اینکه نمی‌توانستم کمک اقتصادی بیشتری کنم، عذاب وجدان داشتم.

یک‌هو شده بودم زن سریال‌های آبکی که زن خانه‌دار را ساده و سطحی و منفعل نشان می‌داد. و این احساس تا وقتی دو کارگر برای اولین‌بار برای نظافت خانه‌مان آمدند ادامه داشت.

‌آن‌ها که رفتند و خانه را پریشان رها کردند تازه فهمیدم که خدمت اقتصادی یک زن برای خانواده‌اش چقدر زیاد است. کسی به آن اشاره نمی‌کرد یا من چیز زیادی نخوانده بودم؟

رحمت خدا دوباره شامل حال‌مان شد و زندگی انگشت را کمتر فشار داد.

حالا کتاب « در ستایش زنان خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را خوانده‌ام و دوستش ندارم. آن‌قدر که به زور تمامش کردم. هربار هم از خودم پرسیدم دارد راستش را می‌گوید دیگر! چرا عصبانی هستی؟

کاغذ گذاشتم و نوشتم. چیزهایی که در کتاب بود و دوستش داشتم. چیزهایی که دوست نداشتم. مواردی که باید بیشتر به آن‌ها فکر می‌کردم و مواردی که ایده یک کار پژوهشی شد و امیدوارم زودتر شروعش کنیم.

  • به نظر من خانم شلسینگر خیلی از روزهای مادری‌اش فاصله‌ گرفته بود و این حرف‌ها را می‌زد. شاید من هم بیست سال دیگر چنین کتابی می‌نوشتم.
  • او مادر را مثل یک دستگاه خوشحالی‌سازی و خدمت‌رسان به خانواده دیده بود و تلاش کرده بود برای سوخت این ماشین، کلی دلیل بیاورد و بگوید بهتر است خانه‌دار باشی. و اگر توصیه‌هایی هم برای بهتر شدن حال مادر داده بود، برای این بود که باز هم بتواند از جا بلند شود و به همسر و بچه‌ها خدمت کند.
  • شاید باید همه کتاب‌های ایشان ترجمه می‌شد و با هم خوانده می‌شد. بعد این‌قدر پیام‌های یک‌طرفه‌‌اش آزار دهنده نبود.
  • او می‌گفت یک زن نباید بخاطر ترک شغلش احساس‌هایی مانند سردرگمی و فقدان و درماندگی را تجربه کند. و نباید حس کند تاثیری بر جامعه ندارد. و نباید به خاطر شغل ۲۴ ساعته، هفت روز در هفته بدون تعطیلی ناراحت باشد. و همچنین نباید از اینکه به لحاظ مالی وابسته است معذب باشد. و از اینکه جامعه منزلتی برای او قایل نیست و می‌گوید مگه تو خونه چیکار می‌کنید؟ غمگین باشد. و کلا با اینکه مادر بودن در این زمانه بهای سنگینی دارد مخالف بود. اما دلیل قانع‌کننده‌ای نمی‌آورد که چرا؟ یا شاید دلایلش آن‌قدر قانع کننده نبود که بگویم حق با شما است خانم!
  • او در فرهنگ دیگری زندگی کرده بود. و فرهنگ من، امکانات من برای مادری و همسری، میزان تعهداتم که به اعضای خانواده خودم محدود نمی‌شود، عدم ثبات و امنیت اقتصادی و اجتماعی در کشور من و بسیاری موارد دیگر باعث نمی‌شد با چیزهایی که می‌گفت راحت باشم.
  • او می گفت مادری باش که فرزندانت به آن نیاز دارند و زنی که همسرت. اما نمی‌گفت تا تو خودت نباشی نمی‌توانی با خواست و نیاز آن‌ها تطابق پیدا کنی. اگر هم منعطف شوی، راه رفتن خودت هم فراموشت می‌شود.

البته که او حرف‌های خوب و تاثیرگذار زیادی هم زده بود مثل اینکه عشق را نمی‌توان خرید. پس روی مهد خوب و پرستار خوب حساب نکن، اما همه آن‌ها باعث نشد کتاب برایم خوش‌خوان و پذیرا شود.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی هم مادر تمام وقت خانه‌دار نبوده‌ام و معمولا کاری داشته‌ام. گیرم درآمد زیادی هم نداشته است. و ارتباطم با آن دنیای بیرون قطع نشده. اما گمانم در موقعیتی هستم که بتوانم از جایگاه زنان خانه‌دار حرف بزنم. و مثلا می‌دانم چقدر سخت است بخواهی برگه معرفی‌ نامه‌ی مدرسه پسرت را پاسخ دهی و مقابل شغل مادر، بنویسی خانه‌دار. و من هیچ‌وقت ننوشتم خانه‌دار. انگار بخواهی در مقابل سطح تحصیلات بنویسی سواد خواندن و نوشتن. همیشه فکر کردم پژوهشگر مانده‌ام و پشتش اضافه کردم مادر تمام وقت. انگار که بخواهی با یک طناب ارتباطت را با چیزی که هستی حفظ کنی.

اما دیروز پیامی دریافت کردم که در یک مجموعه روایت زنانه خانه‌دار بنویسم. هرچقدر از این عنوان فرار می‌کردم به من نزدیک‌تر می‌شد انگار. خندیدم!

فکر کردم زن خانه‌دار بودن مثل این است که در یک قصر زندگی کنی. همه چیز هست. نور، وسیله، غذا، کتاب، فیلم، تختخواب، لباس و فرزندان. اما باید از کسی که در قصر زندگی کرده بپرسی حالش چون است.

باید درباره زنان خانه‌دار بیشتر بنویسم. و این تازه شروع ماجرا است.

 

پ.ن. اگر تمایل دارید کتاب «در ستایش زنان خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را بخوانید، موسسه انتشارات فلسفه آن‌‌را منتشر کرده.

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی